جدول جو
جدول جو

معنی چاره جوی - جستجوی لغت در جدول جو

چاره جوی
چاره جو. رجوع به چاره جو شود:
چنین داد پاسخ که ’گو’ را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی.
فردوسی.
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست.
فردوسی.
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.
فردوسی.
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی.
سپه را دو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند هرکس که بد چاره جوی.
فردوسی.
نهادند بر نامها مهر اوی
بیامدفرستاده ای چاره جوی.
فردوسی.
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
بدو گفت گشتاسب کای راستگوی
که هم راستگویی و هم چاره جوی.
فردوسی.
بپرسد ترا از کجایی بگوی
بگویش که من مهتری چاره جوی.
فردوسی.
سخن های این بندۀ چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی.
فردوسی.
چو روی اندر آرند هردو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی.
فردوسی.
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه).
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس.
نظامی.
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند.
نظامی.
، جویندۀ علاج. درمان جوی. آنکه علاج و درمان طلبد:
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
دقیقی.
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی.
فردوسی.
بدو گفت هستم یکی چاره جوی
همی نان فراز آرم از چند روی.
فردوسی.
نباید که چون من بوم چاره جوی
تو ’سودابه’ را سختی آری به روی.
فردوسی.
ز بیدانشی آنچه آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی.
فردوسی.
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی.
فردوسی.
یکی مرد بسته بد از شهر اوی
بزندان شاه اندرون چاره جوی.
فردوسی.
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی.
فردوسی.
همان خواهران را و پیوند اوی
که بودند هر یک ازو چاره جوی.
فردوسی.
بیامد بنزدیک من چاره جوی
گشاده شد آن رازها پیش اوی.
فردوسی.
یکی مرد ایرانیم چاره جوی
گریزان نهاده برین مرزروی.
فردوسی.
کمند اندر افکند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل چاره جوی.
فردوسی.
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.
نظامی.
چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر
دردهای کهنۀ هم را دوا بودیم ما.
صائب.
، حیله گر. مکار. فریبنده. جویای نیرنگ و فریب:
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی، بگوی.
فردوسی.
به ’بندوی’ گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی.
فردوسی.
چو تنهابدیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی.
فردوسی.
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بد گوهر چاره جوی.
فردوسی.
چوروشن شود، دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی.
فردوسی.
فرستاده ای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چاره جوی.
فردوسی.
- چاره جویی شدن، چاره جو شدن، در صدد یافتن راه حل برآمدن:
برانید فرمان یزدان بر اوی
بدان تا شود هر کسی چاره جوی.
فردوسی.
پس از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.
فردوسی.
سواران ببخشید تا بر سه روی
شوند اندرین رزمگه چاره جوی.
فردوسی.
چنین اسب و زرین ستانم بکوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی.
فردوسی.
برآشفت سهراب و شدچون پلنگ
چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ.
فردوسی.
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چاره جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاره جویی
تصویر چاره جویی
چاره اندیشی، جستجوی راه علاج، برای مثال فسونگر در حدیث چاره جویی / فسونی به ندید از راست گویی (نظامی۲ - ۱۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاه جو
تصویر چاه جو
مقنّی، آنکه کاریز حفر می کند، چاه کن، آنکه قنات را لای روبی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاره جو
تصویر چاره جو
چاره جوینده، کسی که در جستجوی راه علاج کسی یا اصلاح امری باشد
فرهنگ فارسی عمید
(نِ / نَ)
که رخساره شوید. شستشودهنده صورت، محوکننده صورت. زایل کننده رخسار.
- چهره شوی حیات، محوکننده آثار زندگانی:
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زَدَ / دِ)
ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد:
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
از اندیشۀ دل سبک پوی تر
ز رای خردمند رهجوی تر.
اسدی.
رجوع به راه جو و راه جوی شود
لغت نامه دهخدا
چارجو، شهرکی از اجزای بخارا است بر لب جیحون بخوارزم نزدیک، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آرزوکننده تاج و تخت، جستجوکننده سریر سلطنت و شاهی:
از ایران سوی روم بنهاد روی
پدر گاه جوی و پسر راه جوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ فُ)
شاه جو، جویندۀ شاه:
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه گوی و همه شاه جوی،
فردوسی،
بگشتند از آن جایگه شاه جوی
بریگ و بیابان نهادند روی،
فردوسی،
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاه جوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
جوی بزرگ، جو ونهری که از آن جوهای دیگر جدا شود، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ وَ)
صاحب تدبیر. مدبر، معالج. علاج کننده
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دانه جو. پژوهندۀ دانه. متجسس دانه:
از دانه ببرکه حلقۀ دام
بر گردن مرغ دانه جوی است.
حمیدالدین بلخی
لغت نامه دهخدا
(رَ تُ جُدْ دَ)
نام موضعی است وافوه (شاعر عرب) از آن نام برده. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سُمْبْ)
شاعر. گویندۀ شعر و سخن منظوم. شاعر و سخنگوی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدیحه سرا. غزل سرا. سرودساز. تصنیف ساز، سرودگوی. آوازه خوان. کسی را نیز گویند که غزلی را به آواز خوش بخواند. (برهان) (آنندراج). کسی که غزلی را به آواز نیک بخواند. (ناظم الاطباء). آنکه شعر و غزل را با آهنگ موسیقی و در دستگاههای موسیقی بخواند. موسیقیدان:
هلا چامه پیش آور ای چامه گوی
تو چنگ آور ای دختر ماهروی.
فردوسی.
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی.
همو میگسار وهمو چنگ زن
همو چامه گوی است و انده شکن.
فردوسی.
نخستین شهنشاه را چامه گوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی.
فردوسی.
و رجوع به چامه سرا و چامه گو شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حیله گر. حیلت کوش. آنکه در مکر و حیله کوشد:
خود را بجهد حیله گر و چاره کوش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
تدبیر. تأمل و تفکر. مصلحت اندیشی:
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
بچاره گری در گشادند باز.
نظامی.
بگو هرچه داری که فرمان کنم
بچاره گری با توپیمان کنم.
نظامی.
، معالجه. مداوا. درمان و علاج خواهی. درمان طلبی:
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
بچاره گری چاره آمد بدست.
نظامی.
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد.
نظامی.
بچاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه برزاد سرو جوان.
نظامی.
، حیله گری. نیرنگ بازی. فسونگری. جادوگری. تردستی. احتیال:
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.
لبیبی.
در نام سلیم عامری بود
در چاره گری چو سامری بود.
نظامی.
و آنهمه دعویت بچاره گری
با دد و دیوو آدمی و پری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ نِ)
چاره جوی. و رجوع به چاره جوی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
سودجوی. جویندۀ سود. نفعطلب:
دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدرۀ زر ملک و از پشیز دند.
؟ (از یادداشت بخط مؤلف) ، خرمابن دراز یا آنقدر دراز که بار آن را بدست توان چید. ج، بهازر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش:
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.
فردوسی.
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تدبیر. صلاح اندیشی:
سکندر جهاندیدگان را بخواند
در این چاره جویی بسی قصه راند.
نظامی.
، حیله گری. فسونگری. فریبکاری:
فسونگر در حدیث چاره جویی
فسونی به ندید از راستگویی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از چاره جویی
تصویر چاره جویی
جستجوی چاره جستجوی راه علاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه جوی
تصویر راه جوی
جوینده راه، خواهان راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاره جو
تصویر چاره جو
مدبر، تدبیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
اسم چاره اندیش، چاره پژوه، چاره ور، چاره گر، تمهیدگر، مدبر، علاج کننده، علاج اندیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تدبیر، چاره اندیشی، چاره گری، وسیله سازی، وسیله یابی، تمهیدگری، صلاح اندیشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاره جستن، چاره اندیشی کردن، چاره طلبیدن، راه حل جستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد